داستان دوستی روزی روزگاری در دهکدهای کوچک آسیابانی بود که الاغی داشت. سالها الاغ برای آسیابان کار کرده بود و بارهای سنگین را جا به جا کرده بود، ولی دیگر پیر شده و نمیتوانست بار بکشد. بالاخره یک روز صبح آسیابان الاغ را از خانه اش بیرون کرد و گفت: برو هر جا که دلت میخواد. من دیگه به تو احتیاج ندارم. الاغ بیچاره تا شب این طرف و آن طرف رفت. دیگر خسته و گرسنه شده بود. با خودش گفت: باید برم و برای خودم چیزی پیدا کنم و بخورم.
شاید به شعر های جدید پیش دبستانی علاقه داشته باشید!
الاغ از دهکده بیرون رفت. از آسیابان و آسیابش دور شد. کنار درخت پیری رسید که شاخه هایش شکسته بود و چند شاخه تازه از روی تنه اش جوانه زده بود. کنار درخت پر از علفهای سبز و تازه بود. الاغ گرسنه تا آنجا که شکمش جا داشت علف خورد و سیر شد. بعد دوباره با خودش گفت: زیاد هم بد نشد. حالا دیگه بار نمیبرم و منت آسیابان رو هم نمیکشم.
به راهش ادامه داد تا اینکه چشمش به سگی افتاد که تنها و غمگین کنار جاده نشسته. الاغ گفت: سلام دوست من، چرا تنها نشستی؟ چرا اینقدر غمگین و ناراحتی؟ سگ آهی کشید و گفت: دست رو دلم نذار که خیلی ناراحتم. الاغ پرسید: آخه برای چی؟ سگ گفت: سالهای سال برای صاحبم کار کردم. همه جا همراهش بودم. آنقدر این طرف و آن طرف میدویدم که خسته و کوفته به خانه بر میگشتم. اما دیروز که ما به شکار رفته بودیم، گرگی سر راهمون سبز شد و من، چون پیرم نتونستم جلوش بایستم و با او بجنگم. صاحبم که از گرگ ترسیده بود، همه تقصیرها را گردن من انداخت و امروز منو از خانه اش بیرون کرد و گفت: برو هر جا دلت میخواد. من با تو کاری ندارم. حالا من نمیدونم کجا برم. الاغ با مهربانی گفت: غصه نخور که خدا بزرگه و کسی را بی پناه نمیذاره. بیا دو تایی بریم جای مناسبی پیدا کنیم و با هم زندگی کنیم.داستان دوستی
آنها راه افتادند و رفتند تا رسیدند به گربهای که تنها و غمگین روی کنده درختی نشسته بود. نزدیک گربه که رسیدند، سلام کردند. الاغ پرسید: چی شده؟ جرا اینقدر غمگینی؟ گربه گفت: باید غمگین باشم. سالها توی خونهی صاحبم موش میگرفتم و خدمت میکردم. ولی حالا که پیر شدم او گربه دیگهای آورده و منو از خونه بیرون انداخته. به نظرتون نباید غمگین باشم؟ الاغ گفت: ما هم مثل تو هستیم. بیا با هم بریم، ببینیم خدا چی میخواد؟ گربه هم قبول کرد و دنبال آنها راه افتاد.داستان دوستی
آنها رفتند و رفتند تا به خروسی رسیدند. خروس روی سر در خانهای ایستاده بود و با صدای غمگینی قوقولی قوقو میکرد. الاغ جلو رفت، سلام کرد و گفت: خروس جان، چه مشکلی داری که اینقدر غمگین آواز میخونی؟ خروس گفت: روزگاری من سحرخیزترین خروس آبادی بودم. هر شب سحر بیدار میشدم و آنقدر آواز میخوندم که همه را بیدار میکردم. اما حالا پیر شدم و گاهی خواب میمونم. صاحبم میخواد سر منو ببره و گوشتم را بپزه و بخوره. الاغ گفت: ممکنه تو پیر شده باشی و نتونی سحر بیدار شی. ولی هنوز صدات زیبا و خوش آهنگه. با ما بیا میریم جای مناسبی پیدا میکنیم و به خوشی روزگار میگذرونیم. خروس هم قبول کرد و دنبال آنها راه افتاد.داستان دوستی
کم کم هوا تاریک شد و آنها مجبور شدند کنار درختی توقف کنند. سگ و الاغ کنار درخت خوابیدند. اما گربه و خروس رفتند بالای درخت و روی شاخههای آن نشستند. از گرسنگی خوابشان نمیبرد و دور و بر را نگاه میکردند. ناگهان خروس گفت: من از دور نوری میبینم. انگار یه کلبه اونجاست. پاشین بریم اونجا. شاید چیزی پیدا کنیم و بخوریم. الاغ و سگ هم قبول کردند و دوباره راه افتادند.داستان دوستی
وقتی به نور رسیدند دیدند یک کلبهی کوچک است. از پشت پنجره آن به داخل نگاه کردند. روی میز غذاهای زیادی بود و چهار مرد دور میز نشسته بودند و غذا میخوردند. کنار دست آنها هم سکههای طلای زیادی بود. الاغ گفت: اینا دزدند. باید این دزدها رو از کلبه بیرون کنیم. خروس به داخل کلبه نگاهی کرد و گفت: چهار نفر مرد قوی هیکلند. چطوری اونا رو بیرون کنیم؟
گربه گفت: راست میگه اونا خیلی قوی به نظر میان. ما چی؟ خسته و گرسنه! سگ از خستگی چرت میزد. اما الاغ در فکر بود و داشت نقشهای میکشید. الاغ میدانست که با فکر میتوان بر زور بازو پیروز شد. پس باید فکر میکرد و نقشه خوبی میکشید. بالاخره فکری در ذهنش جرقه زد. دوستانش را به کناری برد و نقشه اش را برای آنها گفت. همه تعجب کردند. نقشه خوبی بود. تصمیم گرفتند زودتر دست به کار شوند.داستان دوستی
آنها آهسته جلو رفتند و الاغ دو پای جلویش را بالا آورد و گذاشت لب پنجره. سگ پرید به پشت الاغ و آنجا ایستاد. بعد نوبت گربه بود. او پرید بالا و پشت سگ ایستاد. حالا فقط خروس مانده بود. او هم پرید روی پشت گربه. سایه حیوانها داخل اتاق افتاد و این سایه مثل یک غول بزرگ و ترسناک شد. دزدها با دیدن این غول به وحشت افتادند. در همین لحظه حیوانها شروع کردند به سر و صدا کردن. صدایشان در هم پیچید و صدای وحشتناکی ایجاد کرد و دزدها بیشتر ترسیدند و پا به فرار گذاشتند. آنقدر ترسیده بودند که حتی سکه هایشان را هم فراموش کردند. با فرار کردن دزدها چهار حیوان قصهی ما که دیگر با هم دوست شده بودند از شادی فریاد کشیدند: زنده باد، ما برنده شدیم. دزدها فرار کردند.داستان دوستی
بعد از کمی شادی به داخل خانه رفتند. دور میز نشستند و مشغول خوردن شدند. گربه همان طور که ماهی را به دندان میکشید گفت: نقشه ات عالی بود الاغ جان. خروس هم دانه ذرتش را قورت داد و گفت: من فکر نمیکردم اینقدر زود موفق بشیم! و همه به فکر الاغ آفرین گفتند.داستان دوستی
الاغ گفت: نقشهی من خوب بود، اما کمک شما هم خیلی موثر بود. اگه من تنها بودم نمیتونستم هیچ کاری بکنم. این مهمه که ما برای خودمون دوستایی پیدا کنیم و در هر کاری همکاری داشته باشیم تا موفق بشیم. خیلی از کارارو تنهایی نمیشه کرد و برای همین باید دوستای زیادی داشته باشیم.داستان دوستی