در زمان قدیم مردی بود که سه پسر داشت. او در زندگی خود تنها ثروتی که داشت یک نردبان، یک طبل و یک گربه بود. وقتی که مرد، نردبان را پسر بزرگ، طبل را پسر وسطی و گربه را پسر کوچک برداشت.
پسر بزرگی بعد از مرگ پدرش به فکر دزدی افتاد. یک روز نردبان را برداشت برد به دیوار خانه حاجی گذاشت تازه میخواست از نردبان بالا برود که صدای حاجی را شنید که به زنش میگفت:: «من میروم با فلان شخص معامله کنم. اگر معامله من و او سرگرفت یک نفر را میفرستم جعبه پول را به او بده بیاورد.» این را گفت و از خانه بیرون رفت. پسری که میخواست برود به خانه حاجی دزدی کند تمام حرفهای حاجی را شنید یواشکی نردبان را برداشت برد خانه خودش گذاشت و برگشت آمد در خانه حاجی را زد.
زن حاجی پرسید: «کی هستی؟» پسر گفت:: «حاجی مرا فرستاده که جعبه پول را ببرم» زن حاجی هم خیال کرد که حاجی او را فرستاده. جعبه پول را به او داد. پسره هم با خوشحالی جعبه را برداشت و برد.
وقتی که حاجی به خانه برگشت زن از او پرسید که: «معامله تو با فلان شخص چطور شد؟» حاجی گفت:: «هیچ، معامله ما سر نگرفت» زنش گفت:: «پس پول بردی چکار کنی؟» حاجی گفت:: «پول کجا بود؟» زنش گفت:: «مگرتو پسر را نفرستاده بودی که پول ببرد؟» حاجی گفت:: «من کسی را نفرستادم!» خلاصه حاجی پول خود را نیافت و پسر بزرگی با پول حاجی ثروتمند شد.داستان میراث سه برادر
برادر وسطی که دید برادر بزرگش رفته و با نردبانش برای خودش پول پیدا کرده او هم طبل را برداشت و راه افتاد تا اینکه شب شد رفت در یک رباط خرابه خوابید هنوز بخواب نرفته بود که چند تا گرگ آمدند توی رباط. او از ترس گرگها رفت خودش را جابجا کند که طبل او صدا کرد. گرگها از صدای طبل ترسیدند و فرار کردند ضمن فرار خوردند به رباط خرابه. در رباط بسته شد. پسر که دید گرگها ازصدای طبل او ترسیدند خوشحال شد و طبل را برداشت بنا کرد به زدن. گرگها هم از ترس هی خود را به درو دیوار میزدند.
بازرگانی در آن وقت شب داشت از آنجا میگذشت دید توی رباط سرو صدا بلند است. تاجر تا دررباط را باز کرد گرگها ریختند بیرون و فرار کردند. مرد طبل زن وقتی دید بازرگان دررا باز کرد و گرگها بیرون رفتند آمد جلو و گریبان او را گرفت و گفت:: «چرا در رباط را باز کردی که گرگها فرار کنند؟» این گرگها را پادشاه به من داده بود که رقص کردن به آنها یاد بدهم. حالا من باید چکار کنم؟ اگر بروم دنبال گرگها که آنها را جمع آوری کنم خرج زیادی برایم برمی دارد. حالا باید یا خسارت مرا بدهی یا اینکه میرویم پیش شاه از دست تو شکایت میکنم.»
بازرگان هم از ترس اینکه مبادا پیش شاه از دست او شکایت کند پول زیادی به او داد و رفت. این برادر هم از این راه ثروتمند شد.
ماند برادر کوچکی. برادر کوچکی وقتی دید که دو برادرش رفتند با نردبان و طبل پول برای خود در آوردند، او هم گربه خود را برداشت و از ده بیرون رفت تا به جایی رسید و دید در هرچند قدم یک نفر چوب به دست ایستاده. او از آنها پرسید که: «چرا هرچند قدم یک نفر چوب بدست ایستاده؟» آنها جواب دادند که: «دراین ملک موش زیاد است و از دست موشها آسایش نداریم به همین دلیل است که در هرچند قدم یک چوب بدست ایستاده که نگذارد موشها به مردم آزار برسانند.» او گفت:: «شما امشب هیچکاری به موشها نداشته باشید من میدانم وموشها.»
آنها همه چوبهای خود را کنار گذاشتند و رفتند. تا چوب به دستها کنار رفتند او دید یک عالم موش جمع شد. او فوری گربه را از زیر عبای خودش بیرون آورد. گربه به میان موشها افتاد چند تا را خورد و چند تا را هم خفه کرد. بقیه فرار کردند. روز بعد این خبر به پادشاه آن کشور رسید. وقتی پادشاه این خبر را شنید او را به حضور طلبید و گربه را به قیمت زیادی از او خرید. او هم آن پول را برداشت و به ده خود برگشت.
هر سه برادر با کارهای خودشان ثروتمند شدند. اما ببینیم گربه چکار میکند. روزی گربه در آفتاب گرم خفته بود که کنیزی از پهلویش گذشت و دم او را لگد کرد. گربه پرید و دست او را زخم کرد. خبر به پادشاه دادند که گربه آنقدر خورده که مست شده و چشم بد به فلان کنیزت دارد. شاه فرمان داد که گربه را ببرند و به دریا بیندازند. یک نفر گربه را جلو اسب گرفت و برد که به دریا بیندازد. تا رفت گربه را توی دریا پرت کند، گربه به زین اسب چنگ زد. مرد خواست او را بگیرد و دوباره به دریا بیندازد. خودش با سرافتاد توی دریا و غرق شد. گربه همانطور که به زین اسب چنگ زده بود اسب به خانه برگشت. آنها تا گربه را روی اسب دیدند همه از شهر و دیار خود بیرن رفتند و از ترس گربه فرار کردند. گربه تنها در آن کشور ماند تا اینکه بعد از چند سال اهل شهر یکی دو نفر را فرستادند که ببینند اگر گربه رفته است آنها به دیار خودشان برگردند. آن دو نفر رفتند و دیدند که گربه اندازه یک بز شده و توی آفتاب خوابیده و دارد به سبیلهای خودش دست میکشد. آن دو نفر فرار کردند و رفتند خبر دادند که گربه توی آفتاب خوابیده خیلی هم اوقاتش تلخ است میگوید اگر به شما برسم میدانم چکارتان کنم. خلاصه همه آنها دیگر انکار دیار خودشان را کردند و رفتند.
داستان میراث سه برادر
15
آذر