داستان های آموزنده

داستان تنبلی

داستان تنبلی

داستان تنبلی یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود در جنگلی خوکی با سه پسرش زندگی می‌کرد. اسم بچه‌ها به ترتیب مومو، توتو، بوبو بود. یک روز مادر خوک‌ها به آن‌ها گفت: بچه‌ها شما دیگه بزرگ شدید و باید برای خودتون خونه بسازید و زندگی جدیدی رو شروع کنید.

داستان آموزنده دوستی

مومو با اینکه از همه بزرگتر بود، ولی خیلی تنبل بود. برای همین پیش خودش فکر کرد که از چه راهی می‌شود با زحمت خیلی کم به خانه برسد. بعد از کمی وقت با شاخه و برگ‌های درختان یک خانه برای خودش ساخت. توتو که کمی زرنگ‌تر بود با تنه‌ی درخت‌ها یک خانه چوبی برای خودش ساخت و، اما بوبو که از همه زرنگتر و باهوشتر بود و از تنبلی دوری می‌کرد با صبر و حوصله با سنگ یک خانه سنگی محکم برای خودش ساخت.

مدتی گذشت. یک روز مومو جلوی خانه در حال استراحت بود که گرگی بدجنس او را دید. گرگ تا اومد مومو را بگیرد مومو فرار کرد و به خانه اش رفت و در را بست. گرگ خندید و گفت: من با یه فوت می‌تونم این خونه‌ی تورو خراب کنم و تورو بخورم. بعد یک نفس عمیق کشید و فوت کرد. چون خانه مومو محکم نبود بلافاصله خراب شد.

مومو با ترس شروع به دویدن کرد. رفت تا به خانه‌ی توتو رسید. در زد و فریاد کشید: توتو در رو باز کن گرگه دنبال منه. توتو در را باز کرد و گفت:: نگران نباش خونه‌ی من محکمه و با فوت گرگه خراب نمی‌شه. گرگ که مومو را دنبال می‌کرد به خانه توتو رسید و قاه قاه خندید و گفت: الان فوت می‌کنم و خونه تو رو هم خراب می‌کنم و هر دوی شما رو می‌خورم. فوت کرد، ولی چون خانه توتو محکم بود خراب نمی‌شد. آخر سر آقا گرگه خسته شد. دم در نشست و فکر کرد. بعد یک چیزی به ذهنش رسید و پیش خودش گفت: چون خونه‌ی توتو چوبیه اگه آتیشش بزنم خوک‌ها مجبور میشن که بیان بیرون و بعد اونا را می‌خورم. برای همین خانه توتو را آتش زد. دود همه جا را پر کرده بود و خوک‌ها نمی‌توانستند نفس بکشند. برای همین از در پشتی فرار کردند و به خانه بوبو رفتند.داستان تنبلی

با عجله و ترس و لرز در زدند و فریاد کشیدن: بوبو درو باز کن گرگه دنبال ماست. بوبو بلافاصله در را باز کرد و به آن‌ها گفت که نگران نباشند. گرگه که دنبال آن‌ها بود رسید و دوباره قاه قاه خندید و گفت: چه بهتر حالا هر سه تاتون رو می‌خورم. بعد شروع کرد به فوت کردن، ولی هر چه فوت کرد خانه بوبو خراب نشد. فکر کرد آن را آتش بزند، ولی خانه سنگی بوبو آتش نمی‌گرفت. بعد چشمش به دودکش افتاد و تصمیم گرفت از دودکش وارد خانه شود. همان موقع خوک‌ها بخاری را روشن کردند و دم گرگه آتش گرفت. گرگ قصه‌ی ما فریاد کشید و از لوله دودکش بیرون پرید و به سمت جنگل فرار کرد.داستان تنبلی

بعد از آن ماجرا مومو و توتو فهمیدند که باید تنبلی را کنار بگذارند و سعی کنند هر کاری را به بهترین صورت انجام بدهند تا خطر کمتری آن‌ها را تهدید کند. بوبو هم به آن‌ها قول داد در ساختن خانه‌ی جدید به آن‌ها کمک کند.داستان تنبلی

دیدگاهتان را بنویسید